باز عصر است

آخر روز.

وعصرها

آب در دلم لرزان است.

صداى مبهم هيچ می‌آید

از پس پرده خيال.

التهابى بی‌دلیل

پيچيده درجوهر سكوت.

نگاه كن!

آن‌جا

لب طاقچه‌ات

شادابى رنگ‌رنگ شادى ديروز

پژمرده‌ست.

غنچه‌هایش همه پر

گل‌برگ‌هایش

همه پرپرشده است.

عصر بود

وعصرها من

به زيان‌كارى خود هشيارم.

نگاه كردم

و درتابش نورى كم‌رنگ

به خود لرزيدم.

چشم من بينا شد.

آن­جا

لب طاقچه‌ام

شادابى رنگ‌رنگ شادى ديروز

پژمرده بود.

غنچه‌هایش همه پر

گل‌برگ­هایش همه پرپرشده بود.

0